به من اطلاع بده!

با کلیک بر روی "Allow" از تخفیف ها و پیام های سایت مطلع شوید.
user-avatar
محمد مهدی جعفری

حالات روحی روانی عجیب و غریبم بعد از فوت دوستم شدیدتر شده

#اختلال_روانی
0 671 4 سال پیش
سلام خدا قوت
من پسرم و بیست و چهار سال سن دارم.
با یه آهنگ یا فکر به یه داستان ساخته ی ذهنم یا قطعه ای از یک فیلم (عشقی یا احساسی طنز یا وحشت قدیمی یا جدید) یا با یه تصویر خاص (فیزیکی یا ساخته ی ذهنم) حالتی بهم دست میده که انگار روان من به حرف میاد و دستور میده باید یکاری کنی اما چکاری نمی‌دونم...
همش فشار میاره باید یکاری کنی تا اینکه چند سال پیش فهمیدم اینجور وقت ها رانندگی تو یه جاده طولانی و بدون مقصد مشخص و تا هر زمانی ک طول بکشه آرومم می‌کنه ...
بخصوص رانندگی تو جاده های قدیمی اونم فقط شبا با ی فلاکس چای... تو دنیای ساخته ی ذهنم و تو توهمات و فانتزی خودم با افراد داخل اون دنیا خیلی منطقی رفتار میکنم و هر اشتباهی که کردن رو ندید میگیرم و می‌بخشم و خودم بجای اون ها جبران اشتباهاتشون رو میکنم اما تو دنیای واقعی خودم با افراد واقعی اطرافم فانتزی و تخیلی رفتار میکنم...
برای خودم هم عجیبه اما این چیزیه که اون شخص یا موجود یا هر چیز دیگه ای که تو روانمه یا خود روانه که دستور میده رو من انجام میدم. تا فشار از روم برداشته بشه. انگار یه نفر دیگه هم با من تو این جسم و روح و روان شریکه باهام...
حالات عجیبی دارم هم بده هم خوب، مثل قهوه میمونه تلخیش اذیت میکنه اما خودش حال میده. نه اینکه حال واقعی بده ها چون بعد از انجام دستوراتش ولم می‌کنه احساس راحتی میکنم...
یه رفیق داشتم که هشت سال پیش دوره اول دبیرستان دیدمش خیلی نه هم کلاسیم بود نه هم رشته ای اولین بار کنار بوفه دیدمش و حس شدیدی بهم دست داد که انگار از قبل میشناختمش و انگار سال ها قبل باهاش دوست بودم اما در واقعیت همچین چیزی نبود... خیلی برام عجیب بود، هروقت نزدیکش میرفتم بصورت خودکار اون فشار های ناشناخته ی عجیب آروم میشد...
همین باعث شد تا برم و باهاش دوست بشم و همین دوست شدنم باهاش سه سال طول کشید با اتفاق های عجیب وقتی دوستی و رفاقت ما جور شد همیشه آروم بودم خیلی آروم انگار مردم و تموم فشار ها از روم برداشته شده.
سه چهار سال گذشت و اون بخاطر بیماری سیروز کبد به تاریخ ۹۶/۱/۶ فوت کرد...
از اون روز به بعد تموم فشار ها برگشت و بیشتر هم برگشت...
حالات روحی روانی عجیب و غریب هم برگشت اما عجیب تر و سنگین تر ...
خیلی از خواب ها خیلی از لحظه ها خیلی از شعر ها و موسیقی ها خیلی از جملات و حرف ها باعث میشه یهو از این دنیا به اون دنیای عجیب و ناشناخته برم یعنی میکشونتم نه اینکه خودم بخوام وقتی هم ک میکشونتم تو اون دنیا بهم میریزتم. اما وقتی میزنم به جاده و بیرون شهر میرم آروم میشم بخصوص وقتی دکلمه های علی رضا آذر رو میذارم و چای میخورم تو جاده و سرعتم رو ب حدی میبرم بالا تا ترس از تصادف باعث بشه خودمو ازون دنیا بکشم بیرون و کنترل خودمو دستم بگیرم...
خیلی دوست دارم دیگه همچین حس هایی نیاد سراغم اما از طرفی هم بهش عادت کردم و معتادش شدم، مثل اینایی که با زخم زدن ب خودشون به خودشون حال میدم، خودآزاری...
هم دلم میخواد از این حس ها برم بیرون هم دلم میخواد توش غرق بشم و هیچوقت ب این دنیا برنگردم...
لطفا پیش از ارسال نظر و یا پاسخ، خلاصه قوانین زیر را مطالعه کنید:
لطفا حتما به صورت فارسی بنویسید و از کیبورد فارسی استفاده کنید.
نظراتی که شامل الفاظ رکیک و توهین آمیز و بحث های سیاسی و قومیتی باشد منتشر نمی شوند و حذف می شوند.
نظراتی که شامل تبلیغ به صورت لینک، نام شرکت، اشخاص خاص باشند منتشر نمی شوند.
شما میتوانید تجربه خودتان را از یک موضوع را به صورت نظر در اینجا درج کنید، و یا میتوانید از تجربه دیگران استفاده کنید.
نام و نام خانوادگی من را به دیگران نمایش نده
نتیجه‌ای یافت نشد.